مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت.
در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت.
آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته با شد!
مشتری پرسید: چرا؟
آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی.مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت.
به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف.
با سرعت به آرایشگاه برگشت و به ارایشگر گفت:می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند!
مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟من اینجاهستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم.
مشتری با اعتراض گفت:پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند؟
"آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند."
مشتری گفت دقیقا همین است.
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند!!
برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد...
وقتی" سارا" دخترک هشت ساله ای بود
شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترشصحبت می کنند!
فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند!
پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد!
"سارا" شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد!
"سارا" با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 4 هزار تومان !!!.
بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود.
دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله "سارا" سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت!!
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
هرگز زود قضاوت نکنید
مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی میکند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکردهاید. نمیخواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل:
ادامه مطلب ...